سویدا، خال یا نقطۀ سیاهی در دل که محل احساسات است، سویدای دل، حبّة القلب، برای مثال بدان خردی که آمد حبۀ دل / خداوند دوعالم راست منزل (شبستری - ۸۹)
سُوَیدا، خال یا نقطۀ سیاهی در دل که محل احساسات است، سُوَیدای دِل، حَبَّةُ القَلب، برای مِثال بدان خردی که آمد حبۀ دل / خداوند دوعالم راست منزل (شبستری - ۸۹)
خوش قلب. خوش فطرت. کریم النفس. مهربان. خیرخواه. (ناظم الاطباء). نیک درون. نیکونهاد. خیرخواه: که با اسقف نیک دل پاک رای زدیم از بد و نیک هرگونه رای. فردوسی. بیامد دوان مرد پالیزبان که هم نیک دل بود و هم میزبان. فردوسی. فرستاده ای نیک دل را بخواند سخن های شایسته با او براند. فردوسی. ایزد این دولت فرخنده و پاینده کناد بر تو ای نیک دل نیک خوی پاک سیر. فرخی. ای نیک نام ای نیک خوی ای نیک دل ای نیک روی ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاک دین. فرخی. آفتاب ادبا باد و خدای رؤسا مهتر نیک خوی نیک دل نیک زبان. فرخی. سپهبد گشاد از مژه جوی خون بدو گفت کای نیک دل رهنمون. اسدی. نیک دل باش تانیک بین باشی. (قابوسنامه)
خوش قلب. خوش فطرت. کریم النفس. مهربان. خیرخواه. (ناظم الاطباء). نیک درون. نیکونهاد. خیرخواه: که با اسقف نیک دل پاک رای زدیم از بد و نیک هرگونه رای. فردوسی. بیامد دوان مرد پالیزبان که هم نیک دل بود و هم میزبان. فردوسی. فرستاده ای نیک دل را بخواند سخن های شایسته با او براند. فردوسی. ایزد این دولت فرخنده و پاینده کناد بر تو ای نیک دل نیک خوی پاک سیر. فرخی. ای نیک نام ای نیک خوی ای نیک دل ای نیک روی ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاک دین. فرخی. آفتاب ادبا باد و خدای رؤسا مهتر نیک خوی نیک دل نیک زبان. فرخی. سپهبد گشاد از مژه جوی خون بدو گفت کای نیک دل رهنمون. اسدی. نیک دل باش تانیک بین باشی. (قابوسنامه)
خوش خلق و دردمند که به همه کس اختلاط گرم کند. (آنندراج). ملایم و سلیم. (ناظم الاطباء) : دلا بزرگی کوچک دلان به جای خود است اگر بزرگ بود آسمان برای خود است. کاظم کاشی (از آنندراج). ، غمناک و مهموم. (ناظم الاطباء)
خوش خلق و دردمند که به همه کس اختلاط گرم کند. (آنندراج). ملایم و سلیم. (ناظم الاطباء) : دلا بزرگی کوچک دلان به جای خود است اگر بزرگ بود آسمان برای خود است. کاظم کاشی (از آنندراج). ، غمناک و مهموم. (ناظم الاطباء)
کبکی که در دره و کوه می باشد و از کبکهای معمولی دو برابر بزرگتر است و آن خاکستری رنگ است و مخطط به خطوط سفید بسیار ریز. صاحب مخزن الادویه نوشته بهترین طیور بری آن است و بعد از آن شحرور و پس سمانی و پس حجل و دراج و تیهو و شفنین و جوجه کبوتر و ورشان و فاخته. و در تبرستان آن را کوه کوب گویند یعنی کبک کوهی و دری و عوام کبک زری گویند و پر او را بر کلاه طفلان آویزند و حافظ پندارند. (آنندراج). مرغی است بزرگ جثه چند خروسی درشت برنگ خاکی و روشن با پری کوتاه و گوشتی نازک و لطیف و لذیذ. (یادداشت مؤلف). نوعی از کبک که بزرگتر از کبک معمولی است. (از ناظم الاطباء) : تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید تا نیامیزد با باز خشین کبک دری. فرخی. چون صفیری بزند کبک دری در هزمان بزند لقلق بر کنگره بر، ناقوسی. منوچهری. گویی بط سپید جامه به صابون زده ست کبک دری ساق پای در قدح خون زده ست. منوچهری. چون بهم کردی بسیار بنفشۀ طبری باز برگرد و به بستان شو چون کبک دری. منوچهری. چون قهقهۀ قنینه که می زو فروکنی کبک دری بخندد شبگیر تا ضحی. منوچهری. همی رفت جم پیش آن سعتری جهان بر چمن همچو کبک دری. اسدی (گرشاسب نامه). چو کبک دری باز مرغست لیکن خطر نیست با باز کبک دری را. ناصرخسرو. بجز شکر نعمت نگیرد که شکر عقاب است و نعمت چو کبک دری ست. ناصرخسرو. هر زبانی بر تو از دانش دری را برگشاد تا بهر در می خرامی کش تر از کبک دری. سوزنی. شده ز خون یلان همچو پای کبک دری میان معرکه سیمرغ مرگ را عنقا. (ترجمه تاریخ یمینی ص 65). نای قمری به نالۀ سحری خنده برده ز کام کبک دری. نظامی. خجل رویی ز رویش مشتری را چنان کز رفتنش کبک دری را. نظامی. همه صحرا بساط شوشتری جایگاه تذرو و کبک دری. نظامی. منزل تو دستگه سنجری طعمه تو سینۀ کبک دری. نظامی. ، نام نوایی است از موسیقی. (آنندراج). یکی از سی لحن باربد. (یادداشت مؤلف) : مطربان ساعت بساعت بر نوای زیر و بم گاه سروستان زنند و گه نوای اشکنه ساعتی سیوار تیر و ساعتی کبک دری ساعتی سرو ستاه و ساعتی باروزنه. منوچهری. چو کردی پنجۀ کبک دری تیز ببردی خندۀ کبک دلاویز. نظامی. - خرام کبک دری، روش کبک دری. رفتار کبک دری: ترا شکار کند آخر ای نگار امیر که چشم آهو داری خرام کبک دری. هدایت (از آنندراج)
کبکی که در دره و کوه می باشد و از کبکهای معمولی دو برابر بزرگتر است و آن خاکستری رنگ است و مخطط به خطوط سفید بسیار ریز. صاحب مخزن الادویه نوشته بهترین طیور بری آن است و بعد از آن شحرور و پس سمانی و پس حجل و دراج و تیهو و شفنین و جوجه کبوتر و ورشان و فاخته. و در تبرستان آن را کوه کوب گویند یعنی کبک کوهی و دری و عوام کبک زری گویند و پر او را بر کلاه طفلان آویزند و حافظ پندارند. (آنندراج). مرغی است بزرگ جثه چند خروسی درشت برنگ خاکی و روشن با پری کوتاه و گوشتی نازک و لطیف و لذیذ. (یادداشت مؤلف). نوعی از کبک که بزرگتر از کبک معمولی است. (از ناظم الاطباء) : تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید تا نیامیزد با باز خشین کبک دری. فرخی. چون صفیری بزند کبک دری در هزمان بزند لقلق بر کنگره بر، ناقوسی. منوچهری. گویی بط سپید جامه به صابون زده ست کبک دری ساق پای در قدح خون زده ست. منوچهری. چون بهم کردی بسیار بنفشۀ طبری باز برگرد و به بستان شو چون کبک دری. منوچهری. چون قهقهۀ قنینه که می زو فروکنی کبک دری بخندد شبگیر تا ضحی. منوچهری. همی رفت جم پیش آن سعتری جهان بر چمن همچو کبک دری. اسدی (گرشاسب نامه). چو کبک دری باز مرغست لیکن خطر نیست با باز کبک دری را. ناصرخسرو. بجز شکر نعمت نگیرد که شکر عقاب است و نعمت چو کبک دری ست. ناصرخسرو. هر زبانی بر تو از دانش دری را برگشاد تا بهر در می خرامی کش تر از کبک دری. سوزنی. شده ز خون یلان همچو پای کبک دری میان معرکه سیمرغ مرگ را عنقا. (ترجمه تاریخ یمینی ص 65). نای قمری به نالۀ سحری خنده برده ز کام کبک دری. نظامی. خجل رویی ز رویش مشتری را چنان کز رفتنش کبک دری را. نظامی. همه صحرا بساط شوشتری جایگاه تذرو و کبک دری. نظامی. منزل تو دستگه سنجری طعمه تو سینۀ کبک دری. نظامی. ، نام نوایی است از موسیقی. (آنندراج). یکی از سی لحن باربد. (یادداشت مؤلف) : مطربان ساعت بساعت بر نوای زیر و بم گاه سروستان زنند و گه نوای اشکنه ساعتی سیوار تیر و ساعتی کبک دری ساعتی سرو ستاه و ساعتی باروزنه. منوچهری. چو کردی پنجۀ کبک دری تیز ببردی خندۀ کبک دلاویز. نظامی. - خرام کبک دری، روش کبک دری. رفتار کبک دری: ترا شکار کند آخر ای نگار امیر که چشم آهو داری خرام کبک دری. هدایت (از آنندراج)
حبهالقلب. مهجه. سویداء. ثمرهالقلب. تأمور. دانۀ دل. نقطۀسیاه دل. خون دل. یا آنچه سیاه است در دل. جلجلان القلب. نقطۀ دل. سیاهی دل، و آن خون بستۀ سیاهی باشد در درون دل. (دستور اللغۀ ادیب نطنزی) : بدان خردی که آمد حبۀ دل خداوند دو عالم راست منزل. شیخ محمود شبستری
حبهالقلب. مهجه. سویداء. ثمرهالقلب. تأمور. دانۀ دل. نقطۀسیاه دل. خون دل. یا آنچه سیاه است در دل. جلجلان القلب. نقطۀ دل. سیاهی دل، و آن خون بستۀ سیاهی باشد در درون دل. (دستور اللغۀ ادیب نطنزی) : بدان خردی که آمد حبۀ دل خداوند دو عالم راست منزل. شیخ محمود شبستری
تنک حوصله. کنایه از کسی که اخفای مال و راز نتواند کرد. (آنندراج). رقیق القلب. (از یادداشتهای محمد قزوینی، از حاشیۀ برهان چ معین). که دلی مهربان و نازک دارد. کم صبر و کم تحمل: گرنه تنک دل شده ای وین خطاست راز تو چون روز به صحرا چراست ؟ نظامی. تنک دلی که نیارد کشید زحمت گل ملامتش نکنم گرز خار برگردد. سعدی. تنک دل چو یاران بمنزل رسند نخسبد که واماندگان از پسند. (بوستان چ فروغی ص 38). ز کاوش مژه رگهای جانش بشکافند تنک دلی که چو من چشم برنمی دارد. نظیری (از آنندراج). رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن و تنگ حوصله شود، بمعنی دون همت نیز گفته اند. (آنندراج). رجوع به تنگ دل شود
تنک حوصله. کنایه از کسی که اخفای مال و راز نتواند کرد. (آنندراج). رقیق القلب. (از یادداشتهای محمد قزوینی، از حاشیۀ برهان چ معین). که دلی مهربان و نازک دارد. کم صبر و کم تحمل: گرنه تنک دل شده ای وین خطاست راز تو چون روز به صحرا چراست ؟ نظامی. تنک دلی که نیارد کشید زحمت گل ملامتش نکنم گرز خار برگردد. سعدی. تنک دل چو یاران بمنزل رسند نخسبد که واماندگان از پسند. (بوستان چ فروغی ص 38). ز کاوش مژه رگهای جانْش بشکافند تنک دلی که چو من چشم برنمی دارد. نظیری (از آنندراج). رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن و تنگ حوصله شود، بمعنی دون همت نیز گفته اند. (آنندراج). رجوع به تنگ دل شود